کد مطلب:314009 شنبه 1 فروردين 1394 آمار بازدید:245

بابا مگر اربابت باب الحوائج نیست
سلالةالسادات جناب آقای سید علی صفوی كاشانی، مداح اهل بیت عصمت و طهارت علیهم السلام از جناب آقای هارونی نقل كرد كه گفتند:

یكی از عزیزان سقای هیئتی كه در ایام محرم (عاشورا) دور می زد و آب به دست بچه ها می داد، نقل می كند خدا یك پسر به من داد كه یازده سال فلج بود. یكی از شبها كه مقارن با شب تاسوعا بود وقتی می خواستم از خانه بیرون بیایم، مشك آب روی دوشم بود؛ یكدفعه دیدم پسرم صدا زد: بابا كجا می روی؟ گفتم: عزیزم، امشب شب تاسوعا است و من در هیئت سمت سقایی دارم؛ باید بروم آب به دست هیئتها بدهم. گفت: بابا، در این مدت عمری كه از خدا گرفتم، یك بار مرا با خودت به هیئت نبرده ای. بابا، مگر اربابت باب الحوائج نیست؟ مرا با خودت امشب بین هیئتها ببر و شفای مرا از خدا بخواه و شفای مرا از اربابت بگیر.

می گوید: خیلی پریشان شدم. مشك آب را روی یك دوشم، و عزیز فلجم را هم روی دوش دیگرم گذاشتم و از خانه بیرون آمدم. زمانی كه هیئت می خواست حركت كند، جلوی هیئت ایستادم و گفتم هیئتها بایستید! امشب پسرم جمله ای را به من گفته كه



[ صفحه 390]



دلم را سوزانده است. اگر امشب اربابم بچه ام را شفا داد كه داد، و الا فردا می آیم وسط هیئتها این مشك آب را پاره می كنم و سمت سقایی حضرت اباالفضل علیه السلام را كنار می گذارم. این را گفتم و هیئت حركت كرد.

نیمه های شب بود هیئت عزاداری شان تمام شد، دیدم خبری نشد. پریشان و منقلب بودم، گفتم: خدایا، این چه حرفی بود كه من زدم؟ شاید خودشان دوست دارند بچه ام را به این حال ببینم، شاید مصلحت خدا بر این است. با خود گفتم: دیگر حرفی است كه زده ام، اگر عملی نشد، فردا مشك را پاره می كنم. آمدم منزل وارد حجره شدیم و نشستیم. هم من گریه می كردم و هم پسرم گریه می كرد.

می گوید: گریه ی بسیار كردم، یك دفعه پسرم صدا زد: بابا، بس است دیگر، بلند شو بابا! بابا، اگر دلت را سوزاندم مرا ببخش بابا! بابا، هر چه رضای خدا باشد من هم راضیم!

من از حجره بلند شده، بیرون آمدم و رفتم اتاق بغلی نشستم. ولی مگر آرام داشتم؟! مستمرا گریه می كردم، تا اینكه خواب چشمان مرا گرفت. در آن هنگام ناگهان شنیدم كه پسرم مرا صدا می زند و می گوید: بابا، بیا اربابت كمكم كرد. بابا، بیا اربابت مرا شفا داد. بابا.

آمدم در را باز كردم، دیدم پسرم با پای خودش آمده است. گفتم: عزیزم، چه شد؟! صدا زد: بابا، وقتی تو از اتاق بیرون رفتی، داشتم گریه می كردم كه یك دفعه اتاق روشن شد. دیدم یك نفر كنار من ایستاده به من می گوید: بلند شو! گفتم: نمی توانم برخیزم. گفت: یك بار بگو یا اباالفضل و بلند شو! بابا، یك بار گفتم یا اباالفضل و بلند شدم. بابا، ببین اربابت ناامیدم نكرد و شفایم داد! بابا، یك بار گفتم یا اباالفضل و بلند شدم. بابا، ببین اربابت ناامیدم نكرد و شفایم داد! ناقل داستان می گوید: پسرم را بلند كرده، به دوش گرفتم و از خانه بیرون آمدم، در حالی كه با صدای بلند می گفتم:ای هیئتیها بیایید ببینید عباس علیه السلام بی وفا نیست، بچه ام را شفا داد!

كیستم من؟!



كیستم من؟! جرعه ی نوش ساغر قالوا بلایم

زاده ام البنین و، نور چشم مرتضایم





[ صفحه 391]





از ولادت تا شهادت، عبد دربار حسینم

شرز شیر بیشه ی خونین دشت كربلایم



مادرم باشد كنیز فاطمه، ام الائمه

من، بلاگردان نور دیده ی خیرالنسایم



گر حسین بن علی، فلك نجات شیعیان شد

من درین كشتی، به دریای هدایت ناخدایم



روز عاشورا، به پاس حرمت آل پیمبر

كرد نور چشم زهرا، پاسدار خیمه هایم



پرچم نصر من الله را به دوش خود گرفتم

ز آن كه پرچمدار خونین نهضت خون خدایم



هر چه هستم، هر كه هستم، عاشق روی حسینم

ساقی لب تشنگان و چشمه ی آب بقایم



دست خود دادم، كه دست از دامن او برندارم

چشم دادم تا نیفتد چشم بر خصم دغایم



با عمود آهنین، فرق مرا از كین دریدند

تا نگردد خم بر هر سفله یی، قد رسایم [1] .




[1] سروده ي حسن فرح بخشيان نيشابوري (ژوليده).